چهرهاش را که دیدم هرچه در تفکراتم رشته بودم پنبه شد. ساعات عجیبی بود. این که برای مدتی نسبتا طولانی با «صدا»یی همنشین شوم؛ ثانیهها بستری شوند که «کُدهای رفتاری» او را به #صدایش پیوند بزنم؛ تار و پود کلماتش -که برخاسته از رفتار خاص و عجیبش باشد- را به طنین نوایش گره بزنم؛ از شخصیتش در پستوی کلبهی محقر ذهنم، تحلیل بر روی تحلیل انباشته شود؛ عالَمش را از آن سوی کوهها حدس بزنم؛ اوج و فرود کلامش را بر نمودار اندیشه تصویر کنم؛ شکوه خندههای گاه و بیگاهش را در تالار تفکراتم پژواک دهم؛ تلخی کند و کوزهکوزه #عبرت را گوشهی خاطرم انبار کنم؛ از نیش و کنایههایش چشم بپوشم؛ صراحت و تندی لحنش را خشتِ فراموشخانهی خاطراتم کنم؛ او بنوازد و جملاتش را در نوارخانهی قصر تصوراتم آرشیو کنم؛ چنگ بر گیتار کلمات بزند و نتهایش را آلبوم کنم؛ #جدیت گفتارش در دیاپازونِ نظرم بِدمد و بر گردهی توفان، به نستعلیق، مشقش کنم. از آنسوی کوهها «احساس» بباراند و من مثل کودکی سمج، کاسهی کنجکاوی خود را پر کنم و آخرش هم نشود؛ خمرهی مطبخ درونم را با کاسهکاسه شیرینکلامیهایش پر کنم؛ ناخواسته بسراید و ترانههایش را کتاب کنم؛ اما چه سود!
من صدایی را میشناختم که دیگر #نیست. به او گفتم که قبلتر تصویرش کرده بودم. به چهرهای تپل و نمکین! گِرد و چانهنُقلی! گفتم چهرهای را تصور میکردم و صدایش را با آن تطبیق میدادم؛ اما دروغ میگفتم. دیوارهایی که ساخته بودم همگی ریخت. کدنویسیهایی که کرده بودم همگی بهیکباره پرید. تنهایی هم نمیتوانم بازسازی و بازنویسیشان کنم. میگوید: «باز داری تعارف میکنی؟ حدسه دیگه! طبیعیه.» کلماتش را مزمزه میکنم. پر باز میکنم. اوج میگیرم. بالهایم را به پشت ابرهای خاطرات میمالم. پرواز میکنم. بیشتر ارتفاع میگیرم و از بالا به همهچیز نگاه میکنم. ناگهان سرم گیج میرود. بالهایم را میبندم و خود را رها میکنم.
نمیدانم اسم چیزی که درگیرشم چیست! «هور»ی که در نیزارش گمم دقیقا کجاست. سروتهِ برزخی که به ناگهان، چشم در آن باز کردهام کدام است. شاید همان اول اگر تمثالی در کار بود ماجرا خیلی فرق میکرد. کارهایی را نمیکردم؛ حرفهایی را به ایشان نمیزدم؛ یا جور دیگری منظورم را میرساندم؛ جاهایی هم سکوت نمیکردم. کمتر بهش فکر میکردم و کمتر دغدغهی الکی برای خود میتراشیدم. اما کاری است که شده. مشکلم دقیقا با همین تفاوتهاست. حالاست که اهمیت #ظاهر را میفهمم. با خود میاندیشم: اگر صدایی که آن شب، لرزان و ملتهب بود، در نظرم برای چهرهای تعریف شده بود، آیا باز هم نگران حالش میشدم؟ ماجرا را جویا میشدم؟ اصلا به خود چنین اجازهای میدادم یا خیر؟!
باز اینبار قلم بود که حرفهایم را شنید و نوشت. لعنت به ابهام. تا #عادت، فاصلهها زیاد است. نفرین به عادت. کاش هیچوقت عادت، مرحم نشود...
توی هوای سرد و روبهتاریکی تبریز، در خروجی ترمینال، منتظر یکی از اتوبوسهای تبریز-تهران بودم. هی اتوبوسها میرسیدند و رد میشدند. یکی بالاخره چراغ زد. روی یک طرف شیشهاش نوشته بود «VIP» و طرف دیگرش «تهران». سرعتش را کم کرد و تا بهم رسید سراسیمه پرسیدم: «چند میبری؟» شاگردشوفر که با یک دست، از در آویزان شده و نصف بدنش بیرون بود گفت: «67تومن.» گفتم: «چه خبر است حاجی؟ من میخواهم وسطا پیاده شوم. کمی بعد تر از زنجان. 35 بدهم خوب است؟ هر بار همینقدر میدهم!» شاگرد یکطرف صورتش را جمع کرد و نصفهنیمه لبخندی زد و صورتش را برگرداند طرف شوفر. شوفر که لهجهی متفاوت من را فهمیده بود، چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «دانشجو سان؟» بادی به غبغب انداختم و ترکی گفتم: «بله دانیشجویام.» حرفم را با نگاهش تحویل گرفت و با #حرکت_سر به شاگرد فهماند که: بگذار بیاید تو، بدبخت است، از دانشجو جماعت کندن، خوردن ندارد. معنای این حرکت سر را بعدها فهمیدم. شاگرد کنار کشید: «برو #ته».
با کله پریدم تو. سرم را که بالا گرفتم، مثل برقگرفتهها خشکم زد. مسافران ویآیپیِ #جلونشین، با نگاههای پرافاده و تحقیرآمیزشان وراندازم کردند و فهمیدم که #محترمانه هرچه زودتر بهتر است از جلوی چشمانشان مرخص شوم! رفتم ته اما گويا قبل از من، #تهنشینان زیادی در آنجا بودند؛ هندسفریبهگوش و گوشیبهدست. گاهی سرشان را بالا میآوردند و صفحهی گوشی را به همنشان میدادند و میخندیدند. همگی انگار دانشجو بودند و برای کار خاصی عازم تهران. این را از پلاکاردها و لباسهایشان که لباس پاکبانها و معدنچیها و #کارگرها بود میشد فهمید.
نیمهی عقب اتوبوس کاملا پر و نیمهی جلو، صندلیها یکیدرمیان خالی بود. دست از پا درازتر چرخیدم و آمدم جلوتر که به شوفر بگویم جا نیست. تا رسیدم و کمرم را خم کردم که چیزی بگویم ترکی گفت: «اوتو ائله بوردا جاوان» و به جلوترین جفتصندلی اشاره کرد و فارسی ادامه داد: «اگَه موسافیر اُومد مِیری عقپ؛ حالا کي کسِی نِست.» حال این منم که در حالتی مشترک از «خفهخون بگیر بتمرگ!» و «کجای کارت میلنگه؟» روی یکی از جفتصندلیهای قرمز مخملی، جلوتر از همه نشستهام و به عقبیها فکر میکنم: «اين تهاتوبوسیها مگر چقدر انگیزه میتوانند داشته باشند؟! حسرت حالشان را میخورم. دلم میخواهد ازشان بپرسم: «دقیقا برای «چه» دارید میجنگید؟ مگر تدبیریها برایتان امیدی هم باقی گذاشته است؟» اما این جلوییها را خوب میشناسم. اینهایی که فقط بلد اند پز قیمت بلیت و جلوتربودنشان را بدهند و هشتگ #تمسخر عقبترها را ترند کنند.» طراوت صدایشان، لحن حرفزدنشان، گرمگرفتنها و طنین خندههایشان در سالن ذهنم پژواک مییابد. بی اختیار از جا کنده میشوم: «دقیقا کجا قراره... 99/9/17
زنگ زد گفت مادرم چندتا خاطره رو از جنگ روایت کرده که قراره توی یه کتابی چاپ بشه. یه شعر هم داره اما شعرش وزن نداره و مشکل داره. میتونی درستش کنی؟ گفتم باشه اگه بشه کاریش کرد دیگه! باید ببینم. بفرست منم میگم شدنیه یا نه. گفت والا مادرم اسم این شعرو که انتخاب کرد، بعدها فهمید که اتفاقا اسم اون عملیات هم کوثر بوده. تا این اتفاق یا انطباق رو شنیدم به دلم افتاد هر چی که بود به یه چیز قابل قبول تبدیلش کنم و براش بفرستم. فرستاد و دیدم. عشق توی متن موج میزد اما خب نه وزن داشت و بعضی جا ها قافیه. به هیچ چیز شبیه نبود. سعی کردم فضای تلاش ستودنی و بااخلاص اون مادر رو منتقل کنم، گرچه خیلی چیزها اضافه و کم کردم توی فرایند اصلاح، اما کلمات و منظور ایشون بصورت عینی و ضمنی توی شعر نیمایی مذکور آورده شد.
تا جا باز میکند در دلت و بهش عادت میکنی، نبودش برایت سخت میشود. جزوی از بدنت را لمس شدنی میماند. «مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق». حیرانی و مستاصل. ویران میشوی وقتی میبینی از جایی خوردی که حتی تصورش را هم نمیکردی. ویرانتر میشوی وقتی پی میبری که مجبوری «جای» خالیاش را تحمل کنی. اما... اما تابحال پارهای از وجودت را گم کردهای؟ با خودت میگویی: اگر یافتنی بود کو به کو و در به در و سایه به سایه دنبالش میگشتم. حال چه کنم که نه یافتنی ست و نه دستیافتنی. . شما ندیدیدش؟ چیزی را که گم کردهام میگویم. زیباست. خودش عالمیست. سخت است و خستگی از سر و کولش میبارد اما دلنشین است. شیرین است اما دلت را نمیزند. همهی لذتها در «گمشده»ی من خلاصه میشود. ندیدیدش؟ از جنس زمان است. ساعت و ثانیه و نفس. زمانی که گذرش درد است و آه از پی آه. من تکهای از زمان را گم کرده ام. آن یکهفته-دهروزی که هر سالم بعلاوهی آن میشد 365. یک سال شده. باید تا الان پیدایش میشد! قسمتان میدهم! . کاش طوفانی بود و میشد خود را برای یافتن گمشدهام به بادش بدهم. دریایی بود که به میل، خود را به گردابش میزدم. ای کاش کویری بود سوزان و لایتناهی که به اشتیاق خود را در آن میافکندم. و یا آتشی بود و بیمهابا به آغوشش میکشیدم. نفرین... نفرین بر «زمان»ی که حتی گاهاً از زهر هم بسی بیشتر کامت را به تلخی مینشاند و هیچ کاریاش هم نمیتوان کرد. چه بر بیاید از دلم که قرار ندارد. کاش میشد دل به «انتزاع» زد و دنبالش گشت. کجای زمان گمات کردهام که بجویمت. یکسال را بگردم؛ دو؛ بیست و چند سال؟ گله از چه میکنم!؟ پاک دیوانه شده ام. گویی خیره به شعلهی شمعی عدمی شدهام که آب شدنش را اشک به اشک گریانم. . زندگیمان به قبل و بعد اربعین رفتنمان تقسیم میشود. پس حق بدهید نوروزمان اربعینمان باشد! برای ما که سالمان با اربعین اربابمان شروع میشود، معادلات اندکی توفیر دارد. دل بسته بودیم به این که هر قدر هم طول سال را سیاه بگذرانیم و با تلنباری از خود بیگانگیها و گرهها به آخر سالمان برسیم، مقلب القلوبی هست که عقده گشایی از تار و پود نامیزان و در هم تنیدهمان کند. محول الحول و الاحوالی هست که هوای دل پر هول و ولایمان را داشتهباشد. و نهایتا مدبر اللیلی هست تا لیلیمان را سال به سال... آه. دل... امسال نشد. باشد. دو سالت را یکی میکنی؟ یا نه. بگذار بپرسم #زبانم_لال چند سالت را یکی خواهی کرد؟! کاش نخواهیم که ادامهدار شود. 99/7/16
آدم بهشدت میسوزه وقتی نتونه به اندازهی تلاش و عرق ریختنش، نتیجه کسب کنه. حتی اگه نتیجه خوب هم بوده باشه، راضی نمیشه الا این که یه تناسب زحمتش نتیجه بگیره. #تبریک میگن بخاطر رتبه ۱۰۷ و خوشحال میشن و با لبخند عمیقی دلت رو قلقلک میدن، اما نمیدونن که داداششون باخته. چرا؟ (پ.ن میگم!)
کنکور کارشناسی، چهار سال پیش هم دقیقاً همین اتفاقات امسال افتاد. هی بخون بخون، تست بزن بزن، آخرش چی؟ تموم بدبیاریها و ناخوشیها باید بیافته عدل توی تایم آزمون! اینم نشه میبینی یهسری سوالای شلمشوربای بی سر و ته و زوار دررفته دادن که با رمل و اسطرلاب هم نمیشه از پسش بر اومد!
میگن: اشکی که هنگام شکست میریزی، عرقیست که هنگام تلاش نریختهای. من اما نمیدونم اون اشکی که بعداً میریزم دقیقاً چیه! آخه عرقه رو قبلاً ریختم!
میگه یه مسئول نباید دغدغه معیشت داشته باشه تا بتونه بهتر خدمت کنه. باید رسید بهش...
میگم: عباس(ع) هم میتونست آب بخوره با این منطق که: تو ستون خیمه های حسینی، تو قوت و بازوی حسینی نور چشم زینبی امید بچه هایی سقایی باید آب برسونی توان رزم داشته باشی سکینه بیتابه علی اصغر بیقراره #آب بخور جون بگیری اگه مشک سالم به خیمه نرسه چی؟ اگه میانه راه زمینگیر بشی چی؟ اگه چشمت سیاهی بره و شمشیر و نیزهها رو نبینی چی؟ اگه وسط راه مشکت رو... حسین(ع) امامته سرورته حجت خدا بر زمینه خیمههاش، بچههاش و ناموسش رو گرگا دوره کردن باید تاب دفاع داشت بنوش کمی بخور تا عطشت برطرف بشه قدرت جنگیدنت مضاعف بشه دلت قرص بشه که میرسی اما خورد؟
گفت: این رسمش نیست بچههای سرورم تشنه باشن و من... حسینم لبهاش از تشنگی ترک برداره و من... رباب انتظار عموعباس رو بکشه در حالی که من...
یک کلام: مسئولی که به فکر خیمهگاه کشورشه باید عباسی باشه. واسه متمکنانه زیستن خودمون و مسئولا توجیه نتراشیم.