آدم بهشدت میسوزه وقتی نتونه به اندازهی تلاش و عرق ریختنش، نتیجه کسب کنه. حتی اگه نتیجه خوب هم بوده باشه، راضی نمیشه الا این که یه تناسب زحمتش نتیجه بگیره. #تبریک میگن بخاطر رتبه ۱۰۷ و خوشحال میشن و با لبخند عمیقی دلت رو قلقلک میدن، اما نمیدونن که داداششون باخته. چرا؟ (پ.ن میگم!)
کنکور کارشناسی، چهار سال پیش هم دقیقاً همین اتفاقات امسال افتاد. هی بخون بخون، تست بزن بزن، آخرش چی؟ تموم بدبیاریها و ناخوشیها باید بیافته عدل توی تایم آزمون! اینم نشه میبینی یهسری سوالای شلمشوربای بی سر و ته و زوار دررفته دادن که با رمل و اسطرلاب هم نمیشه از پسش بر اومد!
میگن: اشکی که هنگام شکست میریزی، عرقیست که هنگام تلاش نریختهای. من اما نمیدونم اون اشکی که بعداً میریزم دقیقاً چیه! آخه عرقه رو قبلاً ریختم!
میگه یه مسئول نباید دغدغه معیشت داشته باشه تا بتونه بهتر خدمت کنه. باید رسید بهش...
میگم: عباس(ع) هم میتونست آب بخوره با این منطق که: تو ستون خیمه های حسینی، تو قوت و بازوی حسینی نور چشم زینبی امید بچه هایی سقایی باید آب برسونی توان رزم داشته باشی سکینه بیتابه علی اصغر بیقراره #آب بخور جون بگیری اگه مشک سالم به خیمه نرسه چی؟ اگه میانه راه زمینگیر بشی چی؟ اگه چشمت سیاهی بره و شمشیر و نیزهها رو نبینی چی؟ اگه وسط راه مشکت رو... حسین(ع) امامته سرورته حجت خدا بر زمینه خیمههاش، بچههاش و ناموسش رو گرگا دوره کردن باید تاب دفاع داشت بنوش کمی بخور تا عطشت برطرف بشه قدرت جنگیدنت مضاعف بشه دلت قرص بشه که میرسی اما خورد؟
گفت: این رسمش نیست بچههای سرورم تشنه باشن و من... حسینم لبهاش از تشنگی ترک برداره و من... رباب انتظار عموعباس رو بکشه در حالی که من...
یک کلام: مسئولی که به فکر خیمهگاه کشورشه باید عباسی باشه. واسه متمکنانه زیستن خودمون و مسئولا توجیه نتراشیم.
از خواب بیدار میشود. لپهای شورهبسته از بزاق کشناک دهانش را که میبینم، دستی خیس میکنم و به سر و صورت دخترک میکشم. شانه را پیدا نمیکنم. نمیدانم دیروز که با ستایش خانهخانه بازی میکرد کجا گذاشته است! موهایش را شانه نه؛ فقط مرتب میکنم. آخر امروز صبح هم بسیجیها در مسجد برنامه دارند. شاید بهتر باشد که لباس فاطمه را هم نو کنم که امروز شاید جایزهی بهتری بگیرد! دیروز یک دفترچهی یادداشت سیمی به او داده اند. رویش تصویر آن سپاهیای که اسرائیلیها، بدنشان با شنیدن اسمش به لرزه میافتد را چاپ کرده اند. به زهرا، دختر ملک خانم مداد و دفتر نقاشی هم داده اند. امروز هم شاید مدادی، دفتری، کیفی چیزی به فاطمهی من دادند. گونههایش سرخ شده است. خشکیشان هم بخاطر این است که صبحِ علیالطلوع به کوچه میزند و شامِ سیاهسرا به رخت خواب میپرد. خوابش آرام است. گاهی به آرامشی که در خوابش هست غبطه میخورم. شاید آرام از این است که فردا باز میخواهد با دختران کوچک روستا در مسجد قرآن بخوانند. یا اینکه با همان دم و تشکیلاتی که عموها آورده اند سینما ببیند. خدا خیرشان بدهد. زحمت رو از ما کم کردهاند و به دوش خودشان کشیدهاند. فردا هم هزارتا کار دارم. همان بهتر که فاطمه در مسجد بماند تا کوچه. اینگونه فکر من هم راحت تر است.