چهرهاش را که دیدم هرچه در تفکراتم رشته بودم پنبه شد. ساعات عجیبی بود. این که برای مدتی نسبتا طولانی با «صدا»یی همنشین شوم؛ ثانیهها بستری شوند که «کُدهای رفتاری» او را به #صدایش پیوند بزنم؛ تار و پود کلماتش -که برخاسته از رفتار خاص و عجیبش باشد- را به طنین نوایش گره بزنم؛ از شخصیتش در پستوی کلبهی محقر ذهنم، تحلیل بر روی تحلیل انباشته شود؛ عالَمش را از آن سوی کوهها حدس بزنم؛ اوج و فرود کلامش را بر نمودار اندیشه تصویر کنم؛ شکوه خندههای گاه و بیگاهش را در تالار تفکراتم پژواک دهم؛ تلخی کند و کوزهکوزه #عبرت را گوشهی خاطرم انبار کنم؛ از نیش و کنایههایش چشم بپوشم؛ صراحت و تندی لحنش را خشتِ فراموشخانهی خاطراتم کنم؛ او بنوازد و جملاتش را در نوارخانهی قصر تصوراتم آرشیو کنم؛ چنگ بر گیتار کلمات بزند و نتهایش را آلبوم کنم؛ #جدیت گفتارش در دیاپازونِ نظرم بِدمد و بر گردهی توفان، به نستعلیق، مشقش کنم. از آنسوی کوهها «احساس» بباراند و من مثل کودکی سمج، کاسهی کنجکاوی خود را پر کنم و آخرش هم نشود؛ خمرهی مطبخ درونم را با کاسهکاسه شیرینکلامیهایش پر کنم؛ ناخواسته بسراید و ترانههایش را کتاب کنم؛ اما چه سود!
من صدایی را میشناختم که دیگر #نیست. به او گفتم که قبلتر تصویرش کرده بودم. به چهرهای تپل و نمکین! گِرد و چانهنُقلی! گفتم چهرهای را تصور میکردم و صدایش را با آن تطبیق میدادم؛ اما دروغ میگفتم. دیوارهایی که ساخته بودم همگی ریخت. کدنویسیهایی که کرده بودم همگی بهیکباره پرید. تنهایی هم نمیتوانم بازسازی و بازنویسیشان کنم. میگوید: «باز داری تعارف میکنی؟ حدسه دیگه! طبیعیه.» کلماتش را مزمزه میکنم. پر باز میکنم. اوج میگیرم. بالهایم را به پشت ابرهای خاطرات میمالم. پرواز میکنم. بیشتر ارتفاع میگیرم و از بالا به همهچیز نگاه میکنم. ناگهان سرم گیج میرود. بالهایم را میبندم و خود را رها میکنم.
نمیدانم اسم چیزی که درگیرشم چیست! «هور»ی که در نیزارش گمم دقیقا کجاست. سروتهِ برزخی که به ناگهان، چشم در آن باز کردهام کدام است. شاید همان اول اگر تمثالی در کار بود ماجرا خیلی فرق میکرد. کارهایی را نمیکردم؛ حرفهایی را به ایشان نمیزدم؛ یا جور دیگری منظورم را میرساندم؛ جاهایی هم سکوت نمیکردم. کمتر بهش فکر میکردم و کمتر دغدغهی الکی برای خود میتراشیدم. اما کاری است که شده. مشکلم دقیقا با همین تفاوتهاست. حالاست که اهمیت #ظاهر را میفهمم. با خود میاندیشم: اگر صدایی که آن شب، لرزان و ملتهب بود، در نظرم برای چهرهای تعریف شده بود، آیا باز هم نگران حالش میشدم؟ ماجرا را جویا میشدم؟ اصلا به خود چنین اجازهای میدادم یا خیر؟!
باز اینبار قلم بود که حرفهایم را شنید و نوشت. لعنت به ابهام. تا #عادت، فاصلهها زیاد است. نفرین به عادت. کاش هیچوقت عادت، مرحم نشود...
توی هوای سرد و روبهتاریکی تبریز، در خروجی ترمینال، منتظر یکی از اتوبوسهای تبریز-تهران بودم. هی اتوبوسها میرسیدند و رد میشدند. یکی بالاخره چراغ زد. روی یک طرف شیشهاش نوشته بود «VIP» و طرف دیگرش «تهران». سرعتش را کم کرد و تا بهم رسید سراسیمه پرسیدم: «چند میبری؟» شاگردشوفر که با یک دست، از در آویزان شده و نصف بدنش بیرون بود گفت: «67تومن.» گفتم: «چه خبر است حاجی؟ من میخواهم وسطا پیاده شوم. کمی بعد تر از زنجان. 35 بدهم خوب است؟ هر بار همینقدر میدهم!» شاگرد یکطرف صورتش را جمع کرد و نصفهنیمه لبخندی زد و صورتش را برگرداند طرف شوفر. شوفر که لهجهی متفاوت من را فهمیده بود، چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «دانشجو سان؟» بادی به غبغب انداختم و ترکی گفتم: «بله دانیشجویام.» حرفم را با نگاهش تحویل گرفت و با #حرکت_سر به شاگرد فهماند که: بگذار بیاید تو، بدبخت است، از دانشجو جماعت کندن، خوردن ندارد. معنای این حرکت سر را بعدها فهمیدم. شاگرد کنار کشید: «برو #ته».
با کله پریدم تو. سرم را که بالا گرفتم، مثل برقگرفتهها خشکم زد. مسافران ویآیپیِ #جلونشین، با نگاههای پرافاده و تحقیرآمیزشان وراندازم کردند و فهمیدم که #محترمانه هرچه زودتر بهتر است از جلوی چشمانشان مرخص شوم! رفتم ته اما گويا قبل از من، #تهنشینان زیادی در آنجا بودند؛ هندسفریبهگوش و گوشیبهدست. گاهی سرشان را بالا میآوردند و صفحهی گوشی را به همنشان میدادند و میخندیدند. همگی انگار دانشجو بودند و برای کار خاصی عازم تهران. این را از پلاکاردها و لباسهایشان که لباس پاکبانها و معدنچیها و #کارگرها بود میشد فهمید.
نیمهی عقب اتوبوس کاملا پر و نیمهی جلو، صندلیها یکیدرمیان خالی بود. دست از پا درازتر چرخیدم و آمدم جلوتر که به شوفر بگویم جا نیست. تا رسیدم و کمرم را خم کردم که چیزی بگویم ترکی گفت: «اوتو ائله بوردا جاوان» و به جلوترین جفتصندلی اشاره کرد و فارسی ادامه داد: «اگَه موسافیر اُومد مِیری عقپ؛ حالا کي کسِی نِست.» حال این منم که در حالتی مشترک از «خفهخون بگیر بتمرگ!» و «کجای کارت میلنگه؟» روی یکی از جفتصندلیهای قرمز مخملی، جلوتر از همه نشستهام و به عقبیها فکر میکنم: «اين تهاتوبوسیها مگر چقدر انگیزه میتوانند داشته باشند؟! حسرت حالشان را میخورم. دلم میخواهد ازشان بپرسم: «دقیقا برای «چه» دارید میجنگید؟ مگر تدبیریها برایتان امیدی هم باقی گذاشته است؟» اما این جلوییها را خوب میشناسم. اینهایی که فقط بلد اند پز قیمت بلیت و جلوتربودنشان را بدهند و هشتگ #تمسخر عقبترها را ترند کنند.» طراوت صدایشان، لحن حرفزدنشان، گرمگرفتنها و طنین خندههایشان در سالن ذهنم پژواک مییابد. بی اختیار از جا کنده میشوم: «دقیقا کجا قراره... 99/9/17
زنگ زد گفت مادرم چندتا خاطره رو از جنگ روایت کرده که قراره توی یه کتابی چاپ بشه. یه شعر هم داره اما شعرش وزن نداره و مشکل داره. میتونی درستش کنی؟ گفتم باشه اگه بشه کاریش کرد دیگه! باید ببینم. بفرست منم میگم شدنیه یا نه. گفت والا مادرم اسم این شعرو که انتخاب کرد، بعدها فهمید که اتفاقا اسم اون عملیات هم کوثر بوده. تا این اتفاق یا انطباق رو شنیدم به دلم افتاد هر چی که بود به یه چیز قابل قبول تبدیلش کنم و براش بفرستم. فرستاد و دیدم. عشق توی متن موج میزد اما خب نه وزن داشت و بعضی جا ها قافیه. به هیچ چیز شبیه نبود. سعی کردم فضای تلاش ستودنی و بااخلاص اون مادر رو منتقل کنم، گرچه خیلی چیزها اضافه و کم کردم توی فرایند اصلاح، اما کلمات و منظور ایشون بصورت عینی و ضمنی توی شعر نیمایی مذکور آورده شد.
تا جا باز میکند در دلت و بهش عادت میکنی، نبودش برایت سخت میشود. جزوی از بدنت را لمس شدنی میماند. «مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق». حیرانی و مستاصل. ویران میشوی وقتی میبینی از جایی خوردی که حتی تصورش را هم نمیکردی. ویرانتر میشوی وقتی پی میبری که مجبوری «جای» خالیاش را تحمل کنی. اما... اما تابحال پارهای از وجودت را گم کردهای؟ با خودت میگویی: اگر یافتنی بود کو به کو و در به در و سایه به سایه دنبالش میگشتم. حال چه کنم که نه یافتنی ست و نه دستیافتنی. . شما ندیدیدش؟ چیزی را که گم کردهام میگویم. زیباست. خودش عالمیست. سخت است و خستگی از سر و کولش میبارد اما دلنشین است. شیرین است اما دلت را نمیزند. همهی لذتها در «گمشده»ی من خلاصه میشود. ندیدیدش؟ از جنس زمان است. ساعت و ثانیه و نفس. زمانی که گذرش درد است و آه از پی آه. من تکهای از زمان را گم کرده ام. آن یکهفته-دهروزی که هر سالم بعلاوهی آن میشد 365. یک سال شده. باید تا الان پیدایش میشد! قسمتان میدهم! . کاش طوفانی بود و میشد خود را برای یافتن گمشدهام به بادش بدهم. دریایی بود که به میل، خود را به گردابش میزدم. ای کاش کویری بود سوزان و لایتناهی که به اشتیاق خود را در آن میافکندم. و یا آتشی بود و بیمهابا به آغوشش میکشیدم. نفرین... نفرین بر «زمان»ی که حتی گاهاً از زهر هم بسی بیشتر کامت را به تلخی مینشاند و هیچ کاریاش هم نمیتوان کرد. چه بر بیاید از دلم که قرار ندارد. کاش میشد دل به «انتزاع» زد و دنبالش گشت. کجای زمان گمات کردهام که بجویمت. یکسال را بگردم؛ دو؛ بیست و چند سال؟ گله از چه میکنم!؟ پاک دیوانه شده ام. گویی خیره به شعلهی شمعی عدمی شدهام که آب شدنش را اشک به اشک گریانم. . زندگیمان به قبل و بعد اربعین رفتنمان تقسیم میشود. پس حق بدهید نوروزمان اربعینمان باشد! برای ما که سالمان با اربعین اربابمان شروع میشود، معادلات اندکی توفیر دارد. دل بسته بودیم به این که هر قدر هم طول سال را سیاه بگذرانیم و با تلنباری از خود بیگانگیها و گرهها به آخر سالمان برسیم، مقلب القلوبی هست که عقده گشایی از تار و پود نامیزان و در هم تنیدهمان کند. محول الحول و الاحوالی هست که هوای دل پر هول و ولایمان را داشتهباشد. و نهایتا مدبر اللیلی هست تا لیلیمان را سال به سال... آه. دل... امسال نشد. باشد. دو سالت را یکی میکنی؟ یا نه. بگذار بپرسم #زبانم_لال چند سالت را یکی خواهی کرد؟! کاش نخواهیم که ادامهدار شود. 99/7/16
آدم بهشدت میسوزه وقتی نتونه به اندازهی تلاش و عرق ریختنش، نتیجه کسب کنه. حتی اگه نتیجه خوب هم بوده باشه، راضی نمیشه الا این که یه تناسب زحمتش نتیجه بگیره. #تبریک میگن بخاطر رتبه ۱۰۷ و خوشحال میشن و با لبخند عمیقی دلت رو قلقلک میدن، اما نمیدونن که داداششون باخته. چرا؟ (پ.ن میگم!)
کنکور کارشناسی، چهار سال پیش هم دقیقاً همین اتفاقات امسال افتاد. هی بخون بخون، تست بزن بزن، آخرش چی؟ تموم بدبیاریها و ناخوشیها باید بیافته عدل توی تایم آزمون! اینم نشه میبینی یهسری سوالای شلمشوربای بی سر و ته و زوار دررفته دادن که با رمل و اسطرلاب هم نمیشه از پسش بر اومد!
میگن: اشکی که هنگام شکست میریزی، عرقیست که هنگام تلاش نریختهای. من اما نمیدونم اون اشکی که بعداً میریزم دقیقاً چیه! آخه عرقه رو قبلاً ریختم!
میگه یه مسئول نباید دغدغه معیشت داشته باشه تا بتونه بهتر خدمت کنه. باید رسید بهش...
میگم: عباس(ع) هم میتونست آب بخوره با این منطق که: تو ستون خیمه های حسینی، تو قوت و بازوی حسینی نور چشم زینبی امید بچه هایی سقایی باید آب برسونی توان رزم داشته باشی سکینه بیتابه علی اصغر بیقراره #آب بخور جون بگیری اگه مشک سالم به خیمه نرسه چی؟ اگه میانه راه زمینگیر بشی چی؟ اگه چشمت سیاهی بره و شمشیر و نیزهها رو نبینی چی؟ اگه وسط راه مشکت رو... حسین(ع) امامته سرورته حجت خدا بر زمینه خیمههاش، بچههاش و ناموسش رو گرگا دوره کردن باید تاب دفاع داشت بنوش کمی بخور تا عطشت برطرف بشه قدرت جنگیدنت مضاعف بشه دلت قرص بشه که میرسی اما خورد؟
گفت: این رسمش نیست بچههای سرورم تشنه باشن و من... حسینم لبهاش از تشنگی ترک برداره و من... رباب انتظار عموعباس رو بکشه در حالی که من...
یک کلام: مسئولی که به فکر خیمهگاه کشورشه باید عباسی باشه. واسه متمکنانه زیستن خودمون و مسئولا توجیه نتراشیم.
از خواب بیدار میشود. لپهای شورهبسته از بزاق کشناک دهانش را که میبینم، دستی خیس میکنم و به سر و صورت دخترک میکشم. شانه را پیدا نمیکنم. نمیدانم دیروز که با ستایش خانهخانه بازی میکرد کجا گذاشته است! موهایش را شانه نه؛ فقط مرتب میکنم. آخر امروز صبح هم بسیجیها در مسجد برنامه دارند. شاید بهتر باشد که لباس فاطمه را هم نو کنم که امروز شاید جایزهی بهتری بگیرد! دیروز یک دفترچهی یادداشت سیمی به او داده اند. رویش تصویر آن سپاهیای که اسرائیلیها، بدنشان با شنیدن اسمش به لرزه میافتد را چاپ کرده اند. به زهرا، دختر ملک خانم مداد و دفتر نقاشی هم داده اند. امروز هم شاید مدادی، دفتری، کیفی چیزی به فاطمهی من دادند. گونههایش سرخ شده است. خشکیشان هم بخاطر این است که صبحِ علیالطلوع به کوچه میزند و شامِ سیاهسرا به رخت خواب میپرد. خوابش آرام است. گاهی به آرامشی که در خوابش هست غبطه میخورم. شاید آرام از این است که فردا باز میخواهد با دختران کوچک روستا در مسجد قرآن بخوانند. یا اینکه با همان دم و تشکیلاتی که عموها آورده اند سینما ببیند. خدا خیرشان بدهد. زحمت رو از ما کم کردهاند و به دوش خودشان کشیدهاند. فردا هم هزارتا کار دارم. همان بهتر که فاطمه در مسجد بماند تا کوچه. اینگونه فکر من هم راحت تر است.
بیژن زنگنه گفته است: نه کشتی و نه محمولههای نفتی توقیف شده متعلق به ایران نیست، بلکه شامل بنزینی بوده که بصورت فوب به ونزوئلا فروخته شده بود. ✅هیچ جای کف و سوت و هورایی در این میان وجود ندارد برای نفتیها، اگر ذره ای وجدان داشته باشند! اگر ایران به دنبال مبارزه و گرهگشایی در خصوص دزدان دریایی نباشد، چرا باید دیگر کشورهایی که مورد تحریم واقع شدهاند، با وجود چنین تهدید بزرگی، به ارتباطات اقتصادی با ایران امیدوار باشند؟ ✅درست است که فوب فروختن کالا، عدم پذیرش مسئولیت در خصوص وصولِ سالمِ کالا به کشور خریدار را در پی دارد، اما این در شرایط تحریمی برای ایران، صرفاّ شانه خالی کردن از مسئولیت است. اگر کشور خریدار، عدم امنیت در وصول کالا را احساس کند، کشش بازار افزایش میابد. در بازاری که تصمیم گیری در آن، دچار عدم اطمینان است، حساسیت بالا میرود و رغبت به مبادله، با وجود مخاطره، کمتر میشود و مشخصاّ در مورد ایران و بازار کشورهای تحریم شده، اثربخشی تحریمها بیشتر خواهد شد. پویایی بازار مشترک بین کشورهای درگیر تحریم، تضمین بقای کمتنش آنهاست. پس نباید در این ارتباط بیمسئولیت بود! توقیف کشتیها یک اقدام ناتمام را رقم زد و مطلوبیت مبادله را برای یکی از طرفین مخدوش کرد. واقع بینانه اگر نگاه کنیم: این اتفاق میتواند یک شکست راهبردی تلقی شود.
سبُکبال|مهدی زارع: این مرقومه نیز در جهت ارتقای سطح کیفی اجرائیات (تشکلهای مذهبی مشابه)، پیشنهاداتی را در طبق اخلاص، مقابل دوستان قرار میدهد: 1. «سرعت در اجرائیات»: از دو جنبه بررسی میشود: 1)جلوگیری از فرسایشی شدن کار بر اثر طولانی شدن آن؛ 2)ضمن اینکه از دید ناظر بیرونی، اصطلاحاً پرستیژ کار حفظ میشود، وقفه های طولانی، آنان را به سطوح نخواهد آورد. 2.«اخلاق در اجرائیات»: از دو جنبه درونی و بیرونی بررسی میشود: درونی: اعضای تشکیلات با رعایت اصول رفتاری و کاری، رعایت محدودیتهایی سازنده را تمرین خواهند کرد. 2)بیرونی: مانور اخلاق مداری، مقابل دیدگان مردم، جلوه ای از رفتار صحیح تشکیلات اسلامی را به نمایش خواهد گذاشت که به بهبود و اصلاح تلقی مردم از تشکیلات و اعضای آن منجر خواهد شد. رفتار زننده و ناشیانه یکی از عوامل(مانند پرخاشگری و استعمال الفاظ ناصواب و...) باعث ایجاد نگرش سوء نسبت به کل مجموعه خواهد شد. این یعنی کاهش اثربخشی پیامرسانی که مستقیماً هدف از فعالیت را نشانه میرود. 3.«خلاقیت در اجرائیات»: کار اگر بنحوی اجرا شود که تحسین مخاطب را بواسطه خلاقانه بودن آن برانگیزد، عمیقاً با ذهن مخاطب پیوند برقرار میکند. این یعنی ضریب دادن کار و تعمیق نفوذ. 4.«حساسیت در اجرائیات»: به تعبیر عامیانه ای اشاره دارد که میگوید: "افراد خود را صاحب کار بدانند" و قلباً با آن ارتباط عاطفی داشته باشند. ایجاد عاطفه به میزان توجیه شدن افراد نسبت به اهمیت کارشان بستگی دارد. 5.«هماهنگی در اجرائیات»: مدیریت منابع انسانی و تجهیزات به واسطه ی یک مدیر یا مسئول تشکیلات. 6.«فراگیری انسانی برنامه ها»: مهم ترین ویژگی راس تشکیلات، توانایی تقسیم کار بین اعضا است. بدیهی است که کاری که محول میشود باید اصطلاحاً بامعنی باشد. انگیزه افراد در کار زمانی افزایش می یابد که: افراد استقلال کافی در کار را داشته باشند، بازخور دریافت کنند و کارشان بامعنی و مهم باشد. چند نکته مهم: ✅ برنامه ریزان باید جامعه ی مخاطبین را تا حدی که منابع کشش دارد، بزرگ در نظر بگیرند. ✅ رعایت هنجارهای اجتماعی از الزامات اجراست. نقض آداب و هنجارهای یک منطقه منافات دارد با هدف کار و طبیعتا اثربخشی را کاهش میدهد. ✅ مجریان ممکن است به سبب تکرار برنامه ها، کیفیت اجرا را از دستور کار خارج کنند. گاها با افزایش تعداد برنامه ها و خستگی مجری ها، کیفیت اجرا افت میکند. باید به این نکته بدیهی همیشه توجه داشت که مخاطبین جدید کسانی هستند که برای اولین بار با برنامه شما مواجه میشوند. پس هر برنامه باید نهایت کیفیت را داشته باشد. ✅ در اعلام برنامه ها و محل مراسمات، بهتر است حتی الامکان از آدرس دهی مکانهای عمومی و شناس استفاده شود.
تغییر گرایشات افراد در جامعه، از نسلی به نسل دیگر، اجتناب ناپذیر است و این اصل، باعث ایجاد تیپهایی از شخصیتها شده که همزمان در قالب «اجتماع» گرد هم آمده اند. از این رو، انطباق برنامههای فرهنگی و مذهبی با طبایع و علائق مردم جامعه، به ویژه جوانان و نوجوانان، به کار ضریب میدهد. به طور مشخص، این که موسیقی در جامعهي متدينين، بعنوان "ابزاري براي رساندن پيام" درحال جا افتادن است مايهي خوشحاليست. فارغ از کاربرد روتین آن، موسسات بسیاری به زبانها و اشکال گوناگونی درحال تولید محتوا و مطالعه در خصوص اثربخشی موسیقی در انتقال مفاهیم هستند. اگر محتوايي ناب و دلچسب(مضامین و اشعار)، در قالب و فرمي پذيرفته و تميز(ملودی و دستگاه موسیقی) ارائه شود، تضايف بهرهوري پيامرساني را بدنبال خواهد آورد. اما يک شرط دارد! آن هم اين است که به جد، به #جزئيات پرداخته شود. چون کار اصولی یعنی پرداختن به جزئیات! القصه، خوانندگان خوشذوقي را در دههي اخير، جبههي انقلاب به مردم معرفي کرده که تاثير بسزايي را در جريانسازي و تعظيم شعائر داشته اند. به زعم معلم تاریخ، تجربه «شوروی» این را نشان میدهد که، «موسيقي» همان اهرميست که بیتردید وسیلهی تسریع سرنگونی آن شد. گرایش جوانان شوروی سابق به نوعی خاص از موسیقی غربی و گسترده شدن آن، پازل ناتوی فرهنگی را تکمیل کرد. به اعتقاد حقیر، موسیقی فارغ از تمامی قابلیتها و قدرتهایی که دارد، فی نفسه یک پک #فرهنگی کامل محسوب میشود [که به شرط توفیق، در مجالی دیگر مفصلاّ به آن خواهم پرداخت]. الغرض، انعطافی که دوستان هیئتی در طرح جدیدشان به خود گرفته اند، ستودنیست و جایی هم اگر قرار باشد به آن بیشتر توجه شود، اصطلاحاّ «تمیز اجرا نمودن» برنامه هاست. گروهی که پیشرو تحولات انچینینی در شهرستان است، با همت تمام درحال پیشروی است و قطعاّ اندک مشکلات و نواقصی هم که وجود دارد، به مرور مرتفع خواهد شد. این مهم است که تلقی عوام از هیئتی بودن، که صرفا عزاداری و روضه و مصیبت است، اصلاح و بدین وسیله، جنبههای روشنی از شادی و شعف به نمایش گذاشته شود. چیزی که نباید فراموش کرد این است که: «دغدغهی اصلاح روند» داشتن، از الزامات موفقیت است. چیزی که هیئتِ اندیشهورز و مدیران ارشد مجموعههای فرهنگی باید دائماّ متوجه آن باشند انگیزهمند کردن و با انگیزه نگهداشتن افراد است که اینش، همانجاییست که داریم از آن ضربه میخوریم. برای تبدیل شدن به یک «قطب فرهنگی در شهرستان» باید تلاش کرد و به حداقلها اکتفا ننمود. در ادامه، به پاس زحمات دوستان، مرقومه ای ناچیز را هدیه خواهم کرد که امید است مورد عنایت عزیزان قرار گیرد. #هیئت_سائلین_الزهرا (س) #جشن_غدیر https://t.me/mahdizare_ir
با سلام.به دنیای لوکس بلاگ و وبلاگ جدید خود خوش آمدید.هم اکنون میتوانید از امکانات شگفت انگیز لوکس بلاگ استفاده نمایید و مطالب خود را ارسال نمایید.شما میتوانید قالب و محیط وبلاگ خود را از مدیریت وبلاگ تغییر دهید.با فعالیت در لوکس بلاگ هر روز منتظر مسابقات مختلف و جوایز ویژه باشید.
در صورت نیاز به راهنمایی و پشتیبانی از قسمت مدیریت با ما در ارتباط باشید.برای حفظ زیبابی وبلاگ خود میتوانید این پیام را حذف نمایید.جهت حذف این مطلب وارد مدیریت وب خود شوید و از قسمت ویرایش مطالب قبلی ،مطلبی با عنوان به وبلاگ خود خوش امدید را حذف نمایید.امیدواریم لحظات خوبی را در لوکس بلاگ سپری نمایید...